نقد كتاب »خاطرات يك شورشي ايراني« (2)
نقد كتاب »خاطرات يك شورشي ايراني« (2)
نقد كتاب »خاطرات يك شورشي ايراني« (2)
ورود مسعود بنيصدر به تشكيلات سازمان مجاهدين در لندن و قرار گرفتن كامل در مناسبات و تعليمات سازماني، به سرعت او را به يك عنصر كاملاً مطيع، فرمانبردار و در عين حال سختكوش تبديل ميسازد، به طوري كه گاهي رفتارهاي او و ديگر اعضاي سازمان، حيرت و تعجب خواننده را برميانگيزد. البته ناگفته نماند كه وي در مراحل اوليه و در زماني كه هنوز احساس ميكرد ميتواند از استقلال رأي در برابر سازمان برخوردار باشد، دست به مقاومتهايي مقابل برخي تصميمات زد كه بلافاصله با رويههاي موجود سازمان در قبال اينگونه رفتارها مواجه شد: «يك بار در زمان برگزاري تظاهرات در لندن، آشكارا به بسياري از اعضا و هواداران گفته شد كه با ما صحبت نكنند. دوستان قديمي پشتيباني خود را از من دريغ داشتند. يك تن كه ظاهراً از وضعيت من بياطلاع بود، با لبخندي به سمت من آمد اما يكي از سازمان دهندهگان، راه را بر او بست. وي مرا نشان داد و گفت: «او خيانت كار است و نبايستي با او صحبت كرد». چنين چيزي تجربهيي بس غمانگيز و دشوار بود.»(ص186) در واقع نيروهاي پيوسته به سازمان از آنجا كه در همراهي با آن به تعارضي خونين با نظام كشانيده شده بودند، چنانچه چتر حمايتي سازمان از سرشان برداشته ميشد، به دليل مواجه شدن با مشكلات مالي و سياسي، به شدت احساس تنهايي و وحشت ميكردند. اين مسئلهاي بود كه رجوي از آن اطلاع داشت و به خوبي نيز از آن بهره ميگرفت؛ بنابراين بايكوت افراد و برچسبزدنهاي تحقيرآميز روشي بود كه ميتوانست نيروهاي سركش را به سرعت در مقابل رجوي مطيع سازد و آنها را تحت سلطه وي نگه دارد. البته اين به معناي كارآمدي مطلق اين روش نبود، اما به هر حال در مورد نيروهايي همتراز نويسنده - دستكم تا سالها- از اثربخشي بسيار بالايي برخوردار بود.
مسعود بنيصدر در خاطرات خويش اين نكته بسيار مهم را نيز روشن ميسازد كه چگونه سازمان رجوي در طول زمان نيروها را از تمامي انديشهها، علايق، وابستگيها، خاطرات، پيوندهاي خانوادگي و حتي قدرت انديشيدن تهي و جاي آنها را با «مسعود و مريم» پر ميكند. شيوهاي كه سازمان در اين زمينه دنبال ميكرد، گردآوردن نيروها در خانههاي تيمي و جدا ساختن آنها از خانوادهها و سپس پر كردن اوقات شبانهروز اعضا به هر ترتيب ممكن بود، به طوري كه كليه ارتباطات اين افراد كاملاً تحت كنترل و برنامهريزيهاي سازماني قرار گيرد. اين روشي بود كه سازمان از همان ابتداي تشكيل پي گرفت، اما از آنجا كه در آن دوران رهبراني سليمالنفس سكان هدايت اين تشكيلات را برعهده داشتند، آثار و عوارض اين روش آنگونه كه بايد نمايان نشدند. پس از دستگيري و به شهادت رسيدن آن رهبران و حاكميت نيروهاي تغيير ايدئولوژي داده بر سازمان، به تدريج مشخص شد كه اين خانههاي تيمي و ضوابط سازماني حاكم بر آن ميتواند به ابزاري مناسب براي تحكيم حاكميت تفكرات انحرافي و الحادي بر اعضا تبديل شوند. احمد احمد كه در سالهاي قبل از انقلاب، خود و همسرش در يكي از اين خانههاي تيمي حضور داشتند، خاطر نشان ميسازد پس از آن كه رهبران ماركسيست شده سازمان از تأثيرگذاري بر او به منظور دست كشيدن از اسلام و پذيرش ماركسيسم قطع اميد كردند، درصدد برآمدند تا ارتباط همسرش فاطمه فرتوكزاده با وي را به حداقل ممكن رسانند و از تأثيرگذاري احمد احمد بر وي كه تحت تأثير القائات ماركسيستها واقع شده بود، جلوگيري به عمل آورند: «در اين خانه امن، برخي شبها، ايرج نيز نزد ما ميماند. در هفته همسرم دو يا سه شب بيشتر به اين خانه نميآمد و اگر هم ميآمد، ايرج نيز آن شب ميآمد تا مراقب باشد من با او بحث و تبادل نظر نكنم. سازمان از اين كه من نظر او را هم تغيير دهم هراس داشت.»(خاطرات احمد احمد، ص354) لطفالله ميثمي نيز به موردي با همين مضمون اشاره دارد: «سيد اعتماد نداشت كه من و فاطمه را تنها بگذارد. او تصور ميكرد كه فاطمه تحت تأثير نگاه ديني من به هستي و اجتماع قرار بگيرد...».(خاطرات مهندس لطفالله ميثمي، ج2، ص434) البته پس از پيروزي انقلاب و در شرايط محيطي خارجي از كشور، امكان اعمال چنين نظارتهايي در همان مقاطع اوليه وجود نداشت، اما سازمان با مشغول ساختن اعضا به وظايف سازماني تحت عنوان مبارزه با رژيم يا خدمت به ميهن يا تلاش براي آزادي و امثالهم، عملاً روابط خانوادگي آنها را تضعيف ميكرد و زمينههاي فروپاشي آن را فراهم ميآورد: «ما به ندرت با هم صحبت ميكرديم و حتي در يك اتاق نبوديم. تصميم مشخص من اين بود: «اولويت دادن به انجام وظيفه در قبال ميهن. لذا او را ترك كردم تا هر تصميمي كه ميخواهد اتخاذ كند. نسبت به او محبت و توجه كمتري روا ميداشتم تا بداند كه با توسل به عشق من نسبت به خودش نميتواند نظر مرا تغيير دهد.»(ص191)
بديهي است اينگونه روحيه «سازمان زدگي» كه شخص را آماده ميساخت تا همسر باردارش به همراه يك فرزند خردسال را در غربت بيآن كه هيچ پشتوانهاي در آنجا داشته باشد، ترك گويد، او را از آمادگي براي گسستن از تمامي پيوندهاي خانوادگي و عاطفي و عقيدتياش نيز برخوردار ميساخت و به عبارت بهتر، او را مهيا ميكرد تا به كلي از خود تهي و از «سازمان» پر شود. اين اتفاقي بود كه در سير خاطرات نويسنده به روشني ميتوان ملاحظه كرد. نكته جالبي كه در همينجا بايد به آن اشاره كرد، واكنش همسر نويسنده به اين رفتار است. اگرچه از اين خاطرات چنين برميآيد كه «آنا» از يك خانواده كاملاً غيرسياسي و حتي غيرمذهبي بود- به طوري كه تا پس از انقلاب و حتي تا مدتها در خارج كشور حجاب اسلامي را رعايت نميكرد - اما بتدريج همين فرد كه خود را در آستانه رها شدن بدون پشتوانه در يك كشور خارجي مييابد، سازمان را به عنوان پشتوانه خويش برميگزيند و البته در چارچوب سياستها و روشهاي ابداع شده توسط رجوي، تا آنجا پيش ميرود كه حتي در مقطعي از زمان گوي سبقت را از شوهرش نيز ميربايد. مسلماً براي درك و فهم «انقلابات ايدئولوژيك» رجوي، بايد به چنين زمينههايي توجه لازم را داشت. او از يك سو، انسانها را تبديل به «ماشينهاي سازماني» كرده بود و از سوي ديگر با خراب كردن كليه پلهاي پشت سر آنها، هيچ راه ديگري را جز آنچه مورد نظر سازمان بود، در پيش رويشان قرار نميداد. توصيف حالات و رفتارهاي اعضاي سازمان در لندن توسط مسعود بنيصدر هنگام شنيدن خبر ازدواج مسعود رجوي و مريم عضدانلو به عنوان نخستين گام از انقلاب ايدئولوژيك، بسيار گوياست: «در 26 اسفند 1364 ما براي نشست با خواهر طاهره به اطاق شورا فراخوانده شديم... طاهره بلند شد ايستاد تا اطلاعيهيي را بخواند. فاضله معاون او نيز برخاست، اين علامت روشني بود كه ما نيز بايد تبعيت كنيم. ما هم برخاستيم و خبردار ايستاديم مانند سربازاني كه به مطلبي جدي گوش ميدهند. به نام خداوند بخشنده مهربان... ما دستوري ايدئولوژيكي و سازماني را پذيرفتيم كه اراده خدا و ارادهي انقلاب نوين مردم ايران بود... ما تصميم به ازدواج گرفتيم. امضاء مريم رجوي و مسعود رجوي». طاهره با صداي بلند گفت «مبارك باشد!» و شروع كرد به دست زدن. با سردرگمي ما هم دست زديم. سپس سكوت مرگباري برقرار گرديد.»(صص6-225)
اين مقطع از عمر سازمان مجاهدين را بايد يك نقطه عطف به حساب آورد، چراكه سكوت محض و اطاعت مطلق اعضا از بالاترين ردهها تا نيروهاي عادي در قبال تصميم رجوي براي ارتقا دادن جايگاه مريم قجرعضدانلو به سطحي همرديف نفر اول سازمان- عليرغم اينكه هيچگونه سابقه سازماني قابل توجهي نداشت- و سپس طلاق و ازدواج سازماني وي، براي رجوي اين نكته را ثابت گردانيد كه تلاشها و ترفندهاي او در طول سالهاي گذشته به ثمر نشسته است و خواهد توانست با فراغ بال بر سازمان حكم براند. البته ناگفته نماند كه چنانچه كسي به خود جرئت انتقاد از رجوي را ميداد با تندترين واكنشها مواجه ميشد تا درس عبرتي براي ديگران گردد. اين مسئله به ويژه در مورد اعضاي قديمي و رده بالاي سازمان مصداق داشت تا از يك سو براي همترازان آنها هشدار و اخطاري به حساب آيد و از سوي ديگر نيروهاي عادي سازمان به اين نكته توجه كنند كه وقتي با قديميها چنين برخوردهايي صورت ميگيرد، آنها بايد به شدت مراقب رفتار و واكنشهاي خود در برابر تصميمات رجوي باشند. به عنوان نمونه «پرويز يعقوبي» از كادرهاي قديمي سازمان، پس از انتقاد از رجوي دچار چنين سرنوشتي گرديد. محمدحسين سبحاني در خاطرات خود برخورد سازمان رجوي با يعقوبي را چنين بيان داشته است: «آقاي پرويز يعقوبي از اعضاي اوليه سازمان مجاهدين ميباشد كه به دليل انحرافات سياسي و استراتژيكي مسعود رجوي، با او اختلاف پيدا كرد... يعقوبي در سال 1358 كانديداي سازمان براي انتخابات مجلس شوراي ملي بود. جالب است كه سازمان مجاهدين تا آن مقطع وي را «مجاهدي با كولهباري از سيسال تجربه انقلابي و مبارزاتي» معرفي ميكرد و يكي از مسئولين ارشد سازمان در فاز سياسي (1357تا 1360) محسوب ميشد. اما بعد از انتقاداتش به مسعود رجوي «خائن و مزدور و بريده» لقب گرفت.»(محمدحسين سبحاني، روزهاي تاريك بغداد، آلمان، انتشارات كانون آوا، 1383، ص111)
به هر حال پس از اين مقطع است كه خوانندگان خاطرات مسعود بنيصدر با مسائل و موضوعاتي مواجه ميگردند كه براستي حيرتانگيز است. بر مبناي آنچه در اين خاطرات آمده- و البته با خاطرات و مكتوبات ديگر اعضاي جدا شده از سازمان رجوي نيز كاملاً تأييد ميگردد- از اين پس «تقدس بخشيدن به شخصيت مسعود و مريم» از يكسو و «خرد كردن شخصيت اعضا» از سوي ديگر به صورت جدي در دستور كار سازمان قرار گرفت. توجه به اين نكته لازم است كه اگرچه تا پيش از اين نيز همواره تعريف و تمجيد فراواني از مسعود رجوي ميشد، اما از اين پس رجوي فاز جديدي از برنامههاي خود را همراه با انقلابات ايدئولوژيك آغاز كرد كه هدف از آن القاي يك شخصيت مقدس و ماورايي از خود و مريم به اعضا بود. از سوي ديگر، اگرچه در برهههاي قبل نيز تلاش سازمان بر اين بود تا اعضا را از تمامي علائق و خاطرات و حتي پيوندهاي عاطفي و خانوادگي خويش تهي سازد، اما در اين زمان رجوي تصميم گرفته بود شخصيت اعضا را چنان خرد كند كه نه تنها نزد ديگران احساس حقارت و بيشخصيتي كنند بلكه در درون خويش نيز خرد و شكسته شوند. به اين ترتيب در حالي كه مسعود و مريم قوس صعودي خود به سمت تقدس و الوهيت را طي ميكردند، ميبايست اعضا در قوس نزولي به حضيض ذلت و خواري و پوچي برسند.
نويسنده در خاطراتش مشروحاً به بيان شيوهها و روشهاي به كار گرفته شده براي نيل به اين اهداف پرداخته است. «انتقاد از خود» به صورت مكتوبات و گزارشهاي روزانه و همچنين در حضور جمع از جمله روشهاي بسيار مؤثر سازمان براي درهم شكستن شخصيت اعضا بود. بايد توجه داشت كه انتقاد از خود اگر به معناي رفع پارهاي اشكالات و نواقص و اشتباهات در تصميمگيريها و اقدامات باشد ميتواند بسيار مفيد و سازنده هم باشد، اما منظور نظر سازمان از طراحي اين برنامه، عمدتاً بيان و افشاي ضعفهاي شخصيتي و اخلاقي و نيز گناهان و حتي مكنونات قلبي تك تك اعضا بود كه موجب ميشد تا فرد نزد ديگران و خويش درهم شكسته شود و فرو ريزد. از سوي ديگر همزمان و همراه با اين انتقاد از خود، انواع و اقسام توهينها نيز از سوي مسئولان مربوطه و ديگر اعضا به فرد منتقد صورت ميگرفت تا روال تحقير اعضا به حد نهايت برسد: «يك شب پس از آن كه از پايگاه هواداران برگشتم به من گفته شد كه نشست ديگري نيز هست. اين نشست البته نشست شورا نبود ولي اولين گردهمايي عجيب و غريبي بود كه به نشستهاي «انقلاب ايدئولوژيك» معروف گرديد. وقتي وارد شدم ديدم آنا و شمار ديگري از خواهرها نيز حضور دارند. مردها به ترتيب در يك طرف اطاق و زنها نيز در سمت ديگر، و خواهر طاهره در وسط نشسته بود. همه در حال گريه كردن بودند و يك عضو جوان شورا درباره روابط جنسي خود صحبت ميكرد. روابط جنسي براي ما يك تابوي بزرگ بود... من نميتوانستم آنچه را ميديدم و ميشنيدم باور كنم... آن عضو جوان كه صحبتهايش تمام شد، يكي ديگر از اعضا از جايش پريد به سرعت به سمت او آمد و يك سيلي محكم به صورت او نواخت. وي هيچ واكنشي نشان نداد گرچه حالت بغض آلودش به كلي حاكي از اقرار به گناه بود. لبخند رضايتآميزي بر چهره طاهره نشست. به وي گفت بنشين و گزارش خودت را بنويس. طاهره سپس به من نگاه كرد و گفت: «چرا اين همه تعجب ميكني؟ فكر ميكني خودت بهتر از اين هستي؟ تو بدتري. شماها يكي از يكي بدتريد.» طاهره پرسيد آيا چيزي براي گفتن دارم. جواب دادم «همه آنچه را كه بايستي ميگفتم نوشتهام»... او گفت «آشغال! تو هيچي نگفتي. آنچه تو نوشتي بيارزش و بچهگانه است... ميداني كه آنا هم انقلاب كرده و در انقلاب به مراتب از تو جلوتر رفته؟»(صص1-230) مسلماً براي كساني كه از بيرون به اين قضيه مينگرند، بهترين و عاقلانهترين تصميم آن به نظر ميرسد كه نويسنده بلافاصله از سازمان جدا شود و تن به چنين تحقيرها و ذلتهايي ندهد، اما حيرتانگيز اين كه نه تنها نويسنده چنين راهي را برنميگزيند بلكه به التماس از «طاهره» ميخواهد تا او را از انجمن بيرون نيندازد.»(ص232)
بعلاوه خوانندگان با تعقيب خاطرات متوجه اين نكته ميشوند كه وي تا چه حد تلاش ميكند تا با به خاطر آوردن ضعفها و گناهان خويش و نگارش و بيان آنها، رضايت خاطر مسئولان سازمان را جلب كند و در «انقلاب ايدئولوژيك» نمره قبولي بگيرد. اين تلاشها تا آنجا ادامه مييابد كه وي مخفيترين مسئله زندگي خويش را نيز به روي كاغذ ميآورد و به اين ترتيب آخرين بقاياي شخصيتش را نيز به آتش ميكشد: «خواهر طاهره با اطلاع از وضعيت رقتبار من، مرا به دفتر خود فراخواند و پرسيد چرا مانند ديگران انقلاب نميكنم. جواب دادم گمان ميكني نميخواهم؟ گريستم و عاجزانه گفتم ولي نميدانم چگونه؟ او پوزخندي زد و گفت براي من متأثر است: ... تو حتماً ناگفتههايي داري كه تو را سنگ كرده، بيعاطفه و بياحساس ساخته. تو بايد آنها را اعتراف كني و خود را رها سازي. وقتي تو به آن نقطه رسيدي، هيچ حائلي ميان تو و رهبري نخواهد ماند، آنگاه ميتواني انقلاب كني... سياهترين و آزاردهندهترين خاطره من- يا همان چيزي كه تناقض ناميده ميشد- عبارت بود از يك تجاوز جنسي در دوران كودكي. من هيچگاه در اين باره با كسي صحبت نكرده و اين مسئله در ذهنم فرو مرده بود. اكنون اما اين خاطره از تمام اسرار زندگي سياسيام جدا ميشد. ناگزير ميشدم اين مخفيترين ناگفته زندگيام را به خاطر بياورم. اما چگونه ميتوانستم دربارهي آن حرف بزنم و يا بنويسم؟ در فرهنگ ايراني و شايد در فرهنگ جهان، اين بدترين بيآبرويي و شايد بدترين ننگ محسوب ميشد. با فاش نمودن آن بر اعتبار، حيثيت و موقعيت من چه خواهد رفت. به خصوص در ميان دوستان، همكاران و بدتر از همه همسر و فرزندانم؟ براي چند روز و شايد چند هفته اين سؤال مرا در خود فرو برد و همه چيز به فراموشي گرائيد. اين سؤال را ميخوردم، مينوشيدم و كار ميكردم حتي در خواب. نگاه و حتي تفكر افراد نزديك به خود را مجسم ميكردم آنگاه كه اين مسئله را بشنوند. احساس شرمساري و درماندگي ميكردم. من در آستانهي آزمون و ابتلايي قرار گرفته بودم... دلگرم شدم تا درباره ناگفته سياهم بنويسم. به ناگهان به جاي بيتحركي و سنگيني كوهوار احساس سبكي به من دست داد، زيبا و رها مانند پروانههاي سرخوش پارك. نه محدوديتي، نه ترسي از آينده، نه عقدهيي نسبت به گذشته، نه سئوالي و نه مشكلي. اين احساسات مانند هستي خودم واقعي بود و هركس كه مرا ميشناخت به روشني و وضوح آنها را ميديد. من انقلاب كرده بودم، انقلاب ايدئولوژيك.»(صص3-242) تنها بعد از ارائه اين اعتراف مكتوب است كه پس از مدتها اعمال فشار بر نويسنده، سرانجام در جلسهاي با حضور مهدي ابريشمچي انقلاب ايدئولوژيك وي به رسميت شناخته ميشود.
تأمل در مسئله فوق، يك نكته بسيار مهم را روشن ميسازد. بيشك هيچكس غير از نويسنده از «ناگفته سياهي» كه در زندگي او وجود داشته، مطلع نبوده و لذا اصرار «طاهره» براي بيان مكنونات ذهني نويسنده، اشاره به موضوع و مسئله خاصي نداشته است. اما تا قبل از بيان اين ناگفته سياه، هيچيك از گفتهها و نوشتههاي نويسنده مورد قبول واقع نگرديده و انقلاب ايدئولوژيك وي به رسميت شناخته نشده بود. از سوي ديگر طبق آنچه مسعود بنيصدر در خاطراتش نگاشته، باقي ماندن در وضعيت ماقبل انقلاب ايدئولوژيك و فشارهاي رواني، سياسي و سازماني كه در اين شرايط بر وي وارد مي آمده است، شرايط بسيار سخت و ناگواري براي او فراهم آورده بود كه تحمل آن غيرممكن بود. در واقع به خاطر رهايي از اين شرايط غيرقابل تحمل، وي رنج بيان اين ناگفته سياه را برخود هموار ميسازد. اما سؤال اينجاست كه چرا به محض افشاي اين مسئله، مسئولان سازمان، انقلاب ايدئولوژيك او را به رسميت ميشناسند؟ پاسخ ميتواند اين باشد كه وي با بيان اين مسئله تمامي شخصيت و حيثيت خود را از بين برد و به عنصري تبديل گرديد كه مطلوب سازمان رجوي بود؛ بنابراين مسئولان سازمان در پي اخذ اعترافاتي از اعضا بودند كه آنها را به منتهياليه ذلت و خواري نزد خود و دوستانشان برساند، ضمن اين كه گزارشهاي مزبور به عنوان ابزار فشاري نزد سازمان باقي ميماند تا از آن عليه اعضايي كه قصد جدايي از آن را داشتند، بهره گرفته شود. سؤالي كه در اينجا مطرح ميشود اين است كه اگر در زندگي شخصي فردي، موردي وجود نداشت كه خواسته سازمان را تأمين كند، آنگاه تكليف او چه بود؟ پر واضح است كه چنين فردي به هر طريق ممكن ميبايست نظر سازمان را جلب كند و انقلاب ايدئولوژيك خود را به تأييد برساند. اين كار يا از طريق افشاي افكار و خيالات و به عبارات ديگر گناهان تخيلي و ذهني ميبايست صورت پذيرد يا با اعتراف به «گناه نكرده» و در واقع جعل گناه براي خويش. به هر حال سازمان به حدي فرد را تحت فشار قرار ميداد تا به آنچه از وي انتظار داشت برسد. مسعود بنيصدر به موردي اشاره دارد كه ميتواند مصداقي در اين زمينه به شمار آيد: «همچنان تعداد اندكي انقلاب ناكرده مانده بود از جمله يكي از اعضاي عمده شورا به نام بهنام كه نوار ويدئويي تهيه ميكرد. وي ناگهان سرش را محكم به دوربين كوبيد. خون به همه جا فوران زد. بهنام براي انقلاب كردن تحت فشار سنگيني قرار داشت ولي نميدانست چه بايد بكند، شايد هم مانند من دچار درماندگي شده بود. افراد پريدند كه او را متوقف كرده و به او كمك كنند. او در اين جلسه چيزي نگفت. كمي بعد متوجه شدم كه او «انقلاب» كرده است.»(ص250) هرچند كه نويسنده درباره جزئيات انقلاب نامبرده سكوت كرده، اما از آنچه پيش از اين بيان گرديده به خوبي ميتوان دريافت كه محتواي آن چه بوده است.
همزمان با وقايعي كه در اين روي سكه انقلاب ايدئولوژيك با هدف در هم شكستن و به ذلت كشاندن اعضا جريان داشت، در روي ديگر اين سكه شاهد تقدس بخشيدن و به مرز الوهيت رسانيدن مسعود و مريم هستيم. در واقع بايد گفت اين دو جريان، لازم و ملزوم يكديگرند. هرچه شخصيت اعضا بيشتر تحقير و خرد گردد، امكان بزرگنمايي مسعود و مريم نيز بيشتر فراهم ميآيد. به همين دليل مشاهده ميشود كه در هر مرحله از سلسله انقلابهاي ايدئولوژيك طراحي شده توسط رجوي، از زاويهاي جديد شخصيت اعضا مورد تهاجم قرار ميگيرد و از سوی ديگر بلافاصله «مسعود و مريم» موقعيت جديدي براي خود احراز ميكنند. بايد گفت خاطرات مسعود بنيصدر به خوبي توانسته است از پس بازگويي و ترسيم اين مسئله برآيد.
رجوي ابتدا به «خضر» تشبيه ميشود كه با هوش و فراست ماورايي خويش، دست به كارها و اقداماتي فراتر از فهم و درك اعضا ميزند(ص240) طبيعي است بر اين اساس هنگامي كه وي تصميم به انتقال دادن پايگاه سازمان به عراق و پذيرش سلطه صدام حسين و همراهي با ارتش بعث در تهاجم به خاك ايران ميگيرد، نه تنها با اعتراض اعضا مواجه نميشود، بلكه مورد تحسين و تشويق نيز واقع ميگردد. جالب اين كه رجوي در هر يك از اينگونه مقاطع حساس كه به هرحال خطر بروز بحثها و اظهارنظرهاي مختلف پيرامون مسائل و اتفاقات آن دوران وجود دارد، فاز جديدي از انقلاب ايدئولوژيك را مطرح ميكند و ذهن اعضا را به كلي مشغول ميسازد: «پس از رفتن رجوي به عراق، طاهره فاز جديدي از انقلاب ايدئولوژيك را اعلام نمود كه به «فاز ضد بورژوازي» معروف گرديد.»(ص259) طبعاً با آغاز هر فاز جديد، مجدداً بحث انقلاب كردهها و انقلاب نكردهها به راه ميافتاد و تمامي اعضا ميبايست سعي و تلاش كنند تا به جمع انقلاب كردهها بپيوندند. در واقع بر اساس اين ترفند رجوي، وي نه تنها خود را از معرض تهاجم اعضا دور نگه ميداشت بلكه دقيقاً سمت و سوي تهاجم را به طرف اعضا بازميگرداند. به عبارت ديگر، در اين مقاطع، رجوي نيازي به پاسخگويي به اعضا نداشت- هرچند كه با زيركي جلسات توجيهي را برگزار ميكرد- بلكه اين اعضا بودند كه ميبايست خود را از اتهام ناتواني در نايل آمدن به فاز جديد انقلاب برهانند: «در تلاش براي يافتن تمايلات بورژوايي خودم، مانند ديگران دربارهي علايق، تنفرها، عادات و آرزوهايم مينوشتم. در يكي از نشستهاي شورا، طاهره نسبت به اين نوشتهها واكنش نشان داد: پوشال ننويس! وابستگيهاي بورژوايي تو، پيچيدهتر از اين چيزهاي ساده و آشكار است.»(ص261)
درپي شكست مفتضحانه ارتش رجوي در عمليات مرصاد يا به تعبير سازمان مجاهدين «فروغ جاويدان» و وارد آمدن خسارات و تلفات سنگين به آن، مجدداً نشستهاي ايدئولوژيكي به راه افتاد و اينبار رجوي به مقام «باب امام زمان» نائل آمد: «اولين چيزي كه در بغداد از من خواسته شد انجام دهم، ديدن نوار ويديويي نشست ايدئولوژيكي «هيات اجرايي و اعضاي رده بالاي سازمان» بود. عنوان اين نشست «امام زمان» بود... در بحث امام زمان، اين انتظار ميرفت كه ما به اين جمعبندي برسيم كه هيچ حائلي ميان رجوي و امام زمان نيست، بلكه پرده حايل ميان ما و رجوي، و به طور مشخص امام زمان و خداست كه مانع ميشود او را به طور شفاف درك كنيم. اين «حايل» عبارت بود از ضعف ما. اگر آن را ميشناختيم، آنگاه ميتوانستيم ببينيم كه چرا و چگونه در فروغ و در جاهاي ديگر شكست خوردهايم. مسعود و مريم هيچ شكي نداشتند كه پرده حائل در مورد همه ما، همسران ما بودند.»(ص337) در اين مرحله نيز به جاي آن كه رجوي پاسخگوي سادهانديشيها و بلندپروازيهاي كودكانهاش در مقابل اعضا باشد، با چنين ترفندي خود را در مقام بابيت امام زمان قرار ميدهد و انگشت اتهام به سمت اعضا نشانه ميرود كه چرا به دليل ضعفهايشان نتوانستهاند به حقيقت وجودي «مسعود» پي ببرند و بدين لحاظ موجبات شكست در عمليات فروغ جاويدان را فراهم آوردهاند. لذا از اين پس وظيفه اعضا آن ميشود كه اولاً به شناخت ضعفهاي خود همت گمارند و در صدد رفع آنها برآيند، ثانياً تلاش كنند تا رجوي را آنگونه كه شايسته اوست، ستايش نمايند!
رجوي در مسير خود بزرگبيني به اين حد نيز اكتفا نكرد و با طراحي مراحل جديدي از انقلاب ايدئولوژيك، برگ ديگري از اين دفتر را ورق زد. مسعود بنيصدر تاريخ ورق خوردن اين برگ را فروردين ماه سال 1374 اعلام ميكند: «در فروردين ماه 1374 همزمان با شروع سال نو ايراني من نيز براي شركت در نشستهاي انقلاب ايدئولوژيك فراخوانده شدم... در هر يك از اطاقهاي خانه، ويدئوهاي موعظه مريم در نشستهاي مختلف انقلاب ايدئولوژيك پخش ميشد. اين سخنرانيها دستهبندي شده بود و افراد بايستي آنها را اطاق به اطاق، و به ترتيب گوش ميدادند و پيش ميرفتند. اطاق بزرگ ديگري جدا از ساير اطاقها به كساني اختصاص داشت كه ميخواستند گزارش انقلاب خود را بنويسند... موضوع اين مرحله از انقلاب ايدئولوژيك عبارت بود از جنگ با فرديت... ايدئولوژي مجاهدين ميخواست كه آدمي اين «خود» محسوس را رها كند و آن را با عشق براي «خدا» از طريق رهبري تعويض نمايد. آدمي اگر تنها به عشق رهبر وابسته باشد، تمام اعتماد و اعتبار خود را از او ميگيرد... اين مرحله «طلاق خود» ناميده ميشد.»(صص1-470) به اين ترتيب رجوي يك بار ديگر دست به كار ارتقاي مقام خويش شد و خود را از بابيت امام زمان به بابيت پروردگار مفتخر ساخت!
البته اين را بايد دانست كه اگرچه رجوي در سال 74 در چارچوب فازهاي بيانتهاي انقلاب ايدئولوژيك، رسماً خود را به جايگاه خدايگاني نزديك ميكند، اما از سالها پيش از اين، برخي از نيروهاي ردهبالاي سازمان كه سابقه فعاليت طولاني با وي را داشتند و خصلتها و رفتارهاي گذشته و حال او را مورد تأمل قرار ميدادند، به روشني دريافته بودند كه رجوي به چيزي كمتر از دستيابي به مقام الوهيت در سازمان و تقديس شدن از جانب اعضا راضي نيست. اين مسئله به ويژه پس از آغاز انقلاب ايدئولوژيك در سال 1364، خود را نمايان ساخت و اعتراضهايي را برانگيخت. سعيد شاهسوندي از اعضاي مركزيت سازمان مجاهدين و كانديداي اين سازمان در شيراز براي نخستين دوره انتخابات مجلس شوراي اسلامي، با مشاهده يكهتازيهاي رجوي طي سالهاي پس از خروج از ايران و تملقگوييهاي افراطي درباره شخصيت وي، سرانجام در پنجم خرداد 1367 با نگارش نامهاي انتقادي به وي، پرده از جاهطلبيهاي غيرقابل تحمل وي برميدارد: «يكي تو را تنها پاسخگو به خدا ميداند، ديگري از اولياء و انبياء و سومي ميگويد اطاقي كه در آن عكس تو نباشد، نماز ندارد. آن همه قرآن به سرگذاشتنها در شبهاي احياء و همچون امامان و پيغمبران نام تو را بر زبان آوردن و «بمسعودٍ و بمريمٍ» گفتنها، آن همه پا بوسيدنها، آن همه در گوش بچههاي تازه به دنيا آمده نام تو را خواندن، براي چه است؟ و چه معني دارد؟»(سعيد شاهسوندي، اسناد مكاتبات مسعود رجوي و من، دفتر اول، هامبورگ، انتشارات بهار، سپتامبر 1996، ص37) شاهسوندي در ادامه با اشاره به تعريفهايي كه برخي از اعضاي مركزيت سازمان راجع به جايگاه رجوي ارائه ميدهند به صراحت اعلام ميدارد: «چرا تعارف كنيم؟ رك و صريح خدا و حداقل امام زمان شدهاي»(همان، ص69) اگرچه مسعود رجوي در پاسخي كه به اين نامه داد، به نفي موارد مطروحه در آن پرداخت، اما زمان نشان داد كه قضاوت شاهسوندي در اين باره كاملاً صحيح بوده است.
نكته جالب اينجاست كه در سازمان رجوي، همان طور كه پيمودن قوس صعودي توسط رهبر سازمان مستمر و ادامهدار است سقوط اعضا در مسير قوس نزولي نيز حد يقفي ندارد. مسعود بنيصدر از جمله نيروهايي است كه پس از پيوستن به سازمان در سال 58، تمامي عمر و حتي زندگي خانوادگي خويش را در اين مسير گذارد. او در سازمان به مسئوليتها و مقامات بالا و قابل توجهي نيز رسيد و در بسياري از كشورهاي اروپايي و آمريكا و نيز سازمانهاي بينالمللي به عنوان نماينده سازمان شناخته ميشد. مسعود بنيصدر در عملياتهاي نظامي سازمان عليه كشور خويش نيز شركت جست و در عمليات فروغ جاويدان به شدت زخمي گرديد. طبعاً چنين شخصي با توجه به اين كه حدود 20 سال مجدانه براي سازمان فعاليت كرده بايد مورد تكريم و احترام فراوان رهبران آن قرار گيرد، اما نه تنها چنين نميشود بلكه در ادامه سلسله نشستهاي ايدئولوژيك در سال 74 كه تحت عنوان «ديگ» برگزار ميشد و مريم رجوي هدايت و مسئوليت آن را برعهده داشت، مجدداً مورد تحقيرها و اهانتهاي فراواني قرار ميگيرد و مجبور ميگردد تا همچنان سختترين و سخيفترين انتقادها را به خود وارد سازد و خفت و خواري خويش نزد سازمان و رهبري آن را به منتهي درجه ممكن برساند: «بيش از دو ماه بود كه من وارد پروسه انقلاب شده بودم. بيش از 10 جلسه در نشست دشوار «ديگ» شركت كرده و بيش از 500 صفحه گزارش دربارهي گذشته خود نوشته بودم، تمام اشتباهاتم را بيش از صد برابر بزرگ كرده و همه چيزهاي خوب مربوط به خود را بياعتبار ساخته بودم. تنها چيزي كه مانده بود مورد انتقاد قرار دهم به دنيا آمدنم بود و اين كه پدر و مادرم مرا به اين دنيا آوردهاند. با اين وصف سازمان راضي نبود.»(ص482)
منبع: www.dowran.ir
مسعود بنيصدر در خاطرات خويش اين نكته بسيار مهم را نيز روشن ميسازد كه چگونه سازمان رجوي در طول زمان نيروها را از تمامي انديشهها، علايق، وابستگيها، خاطرات، پيوندهاي خانوادگي و حتي قدرت انديشيدن تهي و جاي آنها را با «مسعود و مريم» پر ميكند. شيوهاي كه سازمان در اين زمينه دنبال ميكرد، گردآوردن نيروها در خانههاي تيمي و جدا ساختن آنها از خانوادهها و سپس پر كردن اوقات شبانهروز اعضا به هر ترتيب ممكن بود، به طوري كه كليه ارتباطات اين افراد كاملاً تحت كنترل و برنامهريزيهاي سازماني قرار گيرد. اين روشي بود كه سازمان از همان ابتداي تشكيل پي گرفت، اما از آنجا كه در آن دوران رهبراني سليمالنفس سكان هدايت اين تشكيلات را برعهده داشتند، آثار و عوارض اين روش آنگونه كه بايد نمايان نشدند. پس از دستگيري و به شهادت رسيدن آن رهبران و حاكميت نيروهاي تغيير ايدئولوژي داده بر سازمان، به تدريج مشخص شد كه اين خانههاي تيمي و ضوابط سازماني حاكم بر آن ميتواند به ابزاري مناسب براي تحكيم حاكميت تفكرات انحرافي و الحادي بر اعضا تبديل شوند. احمد احمد كه در سالهاي قبل از انقلاب، خود و همسرش در يكي از اين خانههاي تيمي حضور داشتند، خاطر نشان ميسازد پس از آن كه رهبران ماركسيست شده سازمان از تأثيرگذاري بر او به منظور دست كشيدن از اسلام و پذيرش ماركسيسم قطع اميد كردند، درصدد برآمدند تا ارتباط همسرش فاطمه فرتوكزاده با وي را به حداقل ممكن رسانند و از تأثيرگذاري احمد احمد بر وي كه تحت تأثير القائات ماركسيستها واقع شده بود، جلوگيري به عمل آورند: «در اين خانه امن، برخي شبها، ايرج نيز نزد ما ميماند. در هفته همسرم دو يا سه شب بيشتر به اين خانه نميآمد و اگر هم ميآمد، ايرج نيز آن شب ميآمد تا مراقب باشد من با او بحث و تبادل نظر نكنم. سازمان از اين كه من نظر او را هم تغيير دهم هراس داشت.»(خاطرات احمد احمد، ص354) لطفالله ميثمي نيز به موردي با همين مضمون اشاره دارد: «سيد اعتماد نداشت كه من و فاطمه را تنها بگذارد. او تصور ميكرد كه فاطمه تحت تأثير نگاه ديني من به هستي و اجتماع قرار بگيرد...».(خاطرات مهندس لطفالله ميثمي، ج2، ص434) البته پس از پيروزي انقلاب و در شرايط محيطي خارجي از كشور، امكان اعمال چنين نظارتهايي در همان مقاطع اوليه وجود نداشت، اما سازمان با مشغول ساختن اعضا به وظايف سازماني تحت عنوان مبارزه با رژيم يا خدمت به ميهن يا تلاش براي آزادي و امثالهم، عملاً روابط خانوادگي آنها را تضعيف ميكرد و زمينههاي فروپاشي آن را فراهم ميآورد: «ما به ندرت با هم صحبت ميكرديم و حتي در يك اتاق نبوديم. تصميم مشخص من اين بود: «اولويت دادن به انجام وظيفه در قبال ميهن. لذا او را ترك كردم تا هر تصميمي كه ميخواهد اتخاذ كند. نسبت به او محبت و توجه كمتري روا ميداشتم تا بداند كه با توسل به عشق من نسبت به خودش نميتواند نظر مرا تغيير دهد.»(ص191)
بديهي است اينگونه روحيه «سازمان زدگي» كه شخص را آماده ميساخت تا همسر باردارش به همراه يك فرزند خردسال را در غربت بيآن كه هيچ پشتوانهاي در آنجا داشته باشد، ترك گويد، او را از آمادگي براي گسستن از تمامي پيوندهاي خانوادگي و عاطفي و عقيدتياش نيز برخوردار ميساخت و به عبارت بهتر، او را مهيا ميكرد تا به كلي از خود تهي و از «سازمان» پر شود. اين اتفاقي بود كه در سير خاطرات نويسنده به روشني ميتوان ملاحظه كرد. نكته جالبي كه در همينجا بايد به آن اشاره كرد، واكنش همسر نويسنده به اين رفتار است. اگرچه از اين خاطرات چنين برميآيد كه «آنا» از يك خانواده كاملاً غيرسياسي و حتي غيرمذهبي بود- به طوري كه تا پس از انقلاب و حتي تا مدتها در خارج كشور حجاب اسلامي را رعايت نميكرد - اما بتدريج همين فرد كه خود را در آستانه رها شدن بدون پشتوانه در يك كشور خارجي مييابد، سازمان را به عنوان پشتوانه خويش برميگزيند و البته در چارچوب سياستها و روشهاي ابداع شده توسط رجوي، تا آنجا پيش ميرود كه حتي در مقطعي از زمان گوي سبقت را از شوهرش نيز ميربايد. مسلماً براي درك و فهم «انقلابات ايدئولوژيك» رجوي، بايد به چنين زمينههايي توجه لازم را داشت. او از يك سو، انسانها را تبديل به «ماشينهاي سازماني» كرده بود و از سوي ديگر با خراب كردن كليه پلهاي پشت سر آنها، هيچ راه ديگري را جز آنچه مورد نظر سازمان بود، در پيش رويشان قرار نميداد. توصيف حالات و رفتارهاي اعضاي سازمان در لندن توسط مسعود بنيصدر هنگام شنيدن خبر ازدواج مسعود رجوي و مريم عضدانلو به عنوان نخستين گام از انقلاب ايدئولوژيك، بسيار گوياست: «در 26 اسفند 1364 ما براي نشست با خواهر طاهره به اطاق شورا فراخوانده شديم... طاهره بلند شد ايستاد تا اطلاعيهيي را بخواند. فاضله معاون او نيز برخاست، اين علامت روشني بود كه ما نيز بايد تبعيت كنيم. ما هم برخاستيم و خبردار ايستاديم مانند سربازاني كه به مطلبي جدي گوش ميدهند. به نام خداوند بخشنده مهربان... ما دستوري ايدئولوژيكي و سازماني را پذيرفتيم كه اراده خدا و ارادهي انقلاب نوين مردم ايران بود... ما تصميم به ازدواج گرفتيم. امضاء مريم رجوي و مسعود رجوي». طاهره با صداي بلند گفت «مبارك باشد!» و شروع كرد به دست زدن. با سردرگمي ما هم دست زديم. سپس سكوت مرگباري برقرار گرديد.»(صص6-225)
اين مقطع از عمر سازمان مجاهدين را بايد يك نقطه عطف به حساب آورد، چراكه سكوت محض و اطاعت مطلق اعضا از بالاترين ردهها تا نيروهاي عادي در قبال تصميم رجوي براي ارتقا دادن جايگاه مريم قجرعضدانلو به سطحي همرديف نفر اول سازمان- عليرغم اينكه هيچگونه سابقه سازماني قابل توجهي نداشت- و سپس طلاق و ازدواج سازماني وي، براي رجوي اين نكته را ثابت گردانيد كه تلاشها و ترفندهاي او در طول سالهاي گذشته به ثمر نشسته است و خواهد توانست با فراغ بال بر سازمان حكم براند. البته ناگفته نماند كه چنانچه كسي به خود جرئت انتقاد از رجوي را ميداد با تندترين واكنشها مواجه ميشد تا درس عبرتي براي ديگران گردد. اين مسئله به ويژه در مورد اعضاي قديمي و رده بالاي سازمان مصداق داشت تا از يك سو براي همترازان آنها هشدار و اخطاري به حساب آيد و از سوي ديگر نيروهاي عادي سازمان به اين نكته توجه كنند كه وقتي با قديميها چنين برخوردهايي صورت ميگيرد، آنها بايد به شدت مراقب رفتار و واكنشهاي خود در برابر تصميمات رجوي باشند. به عنوان نمونه «پرويز يعقوبي» از كادرهاي قديمي سازمان، پس از انتقاد از رجوي دچار چنين سرنوشتي گرديد. محمدحسين سبحاني در خاطرات خود برخورد سازمان رجوي با يعقوبي را چنين بيان داشته است: «آقاي پرويز يعقوبي از اعضاي اوليه سازمان مجاهدين ميباشد كه به دليل انحرافات سياسي و استراتژيكي مسعود رجوي، با او اختلاف پيدا كرد... يعقوبي در سال 1358 كانديداي سازمان براي انتخابات مجلس شوراي ملي بود. جالب است كه سازمان مجاهدين تا آن مقطع وي را «مجاهدي با كولهباري از سيسال تجربه انقلابي و مبارزاتي» معرفي ميكرد و يكي از مسئولين ارشد سازمان در فاز سياسي (1357تا 1360) محسوب ميشد. اما بعد از انتقاداتش به مسعود رجوي «خائن و مزدور و بريده» لقب گرفت.»(محمدحسين سبحاني، روزهاي تاريك بغداد، آلمان، انتشارات كانون آوا، 1383، ص111)
به هر حال پس از اين مقطع است كه خوانندگان خاطرات مسعود بنيصدر با مسائل و موضوعاتي مواجه ميگردند كه براستي حيرتانگيز است. بر مبناي آنچه در اين خاطرات آمده- و البته با خاطرات و مكتوبات ديگر اعضاي جدا شده از سازمان رجوي نيز كاملاً تأييد ميگردد- از اين پس «تقدس بخشيدن به شخصيت مسعود و مريم» از يكسو و «خرد كردن شخصيت اعضا» از سوي ديگر به صورت جدي در دستور كار سازمان قرار گرفت. توجه به اين نكته لازم است كه اگرچه تا پيش از اين نيز همواره تعريف و تمجيد فراواني از مسعود رجوي ميشد، اما از اين پس رجوي فاز جديدي از برنامههاي خود را همراه با انقلابات ايدئولوژيك آغاز كرد كه هدف از آن القاي يك شخصيت مقدس و ماورايي از خود و مريم به اعضا بود. از سوي ديگر، اگرچه در برهههاي قبل نيز تلاش سازمان بر اين بود تا اعضا را از تمامي علائق و خاطرات و حتي پيوندهاي عاطفي و خانوادگي خويش تهي سازد، اما در اين زمان رجوي تصميم گرفته بود شخصيت اعضا را چنان خرد كند كه نه تنها نزد ديگران احساس حقارت و بيشخصيتي كنند بلكه در درون خويش نيز خرد و شكسته شوند. به اين ترتيب در حالي كه مسعود و مريم قوس صعودي خود به سمت تقدس و الوهيت را طي ميكردند، ميبايست اعضا در قوس نزولي به حضيض ذلت و خواري و پوچي برسند.
نويسنده در خاطراتش مشروحاً به بيان شيوهها و روشهاي به كار گرفته شده براي نيل به اين اهداف پرداخته است. «انتقاد از خود» به صورت مكتوبات و گزارشهاي روزانه و همچنين در حضور جمع از جمله روشهاي بسيار مؤثر سازمان براي درهم شكستن شخصيت اعضا بود. بايد توجه داشت كه انتقاد از خود اگر به معناي رفع پارهاي اشكالات و نواقص و اشتباهات در تصميمگيريها و اقدامات باشد ميتواند بسيار مفيد و سازنده هم باشد، اما منظور نظر سازمان از طراحي اين برنامه، عمدتاً بيان و افشاي ضعفهاي شخصيتي و اخلاقي و نيز گناهان و حتي مكنونات قلبي تك تك اعضا بود كه موجب ميشد تا فرد نزد ديگران و خويش درهم شكسته شود و فرو ريزد. از سوي ديگر همزمان و همراه با اين انتقاد از خود، انواع و اقسام توهينها نيز از سوي مسئولان مربوطه و ديگر اعضا به فرد منتقد صورت ميگرفت تا روال تحقير اعضا به حد نهايت برسد: «يك شب پس از آن كه از پايگاه هواداران برگشتم به من گفته شد كه نشست ديگري نيز هست. اين نشست البته نشست شورا نبود ولي اولين گردهمايي عجيب و غريبي بود كه به نشستهاي «انقلاب ايدئولوژيك» معروف گرديد. وقتي وارد شدم ديدم آنا و شمار ديگري از خواهرها نيز حضور دارند. مردها به ترتيب در يك طرف اطاق و زنها نيز در سمت ديگر، و خواهر طاهره در وسط نشسته بود. همه در حال گريه كردن بودند و يك عضو جوان شورا درباره روابط جنسي خود صحبت ميكرد. روابط جنسي براي ما يك تابوي بزرگ بود... من نميتوانستم آنچه را ميديدم و ميشنيدم باور كنم... آن عضو جوان كه صحبتهايش تمام شد، يكي ديگر از اعضا از جايش پريد به سرعت به سمت او آمد و يك سيلي محكم به صورت او نواخت. وي هيچ واكنشي نشان نداد گرچه حالت بغض آلودش به كلي حاكي از اقرار به گناه بود. لبخند رضايتآميزي بر چهره طاهره نشست. به وي گفت بنشين و گزارش خودت را بنويس. طاهره سپس به من نگاه كرد و گفت: «چرا اين همه تعجب ميكني؟ فكر ميكني خودت بهتر از اين هستي؟ تو بدتري. شماها يكي از يكي بدتريد.» طاهره پرسيد آيا چيزي براي گفتن دارم. جواب دادم «همه آنچه را كه بايستي ميگفتم نوشتهام»... او گفت «آشغال! تو هيچي نگفتي. آنچه تو نوشتي بيارزش و بچهگانه است... ميداني كه آنا هم انقلاب كرده و در انقلاب به مراتب از تو جلوتر رفته؟»(صص1-230) مسلماً براي كساني كه از بيرون به اين قضيه مينگرند، بهترين و عاقلانهترين تصميم آن به نظر ميرسد كه نويسنده بلافاصله از سازمان جدا شود و تن به چنين تحقيرها و ذلتهايي ندهد، اما حيرتانگيز اين كه نه تنها نويسنده چنين راهي را برنميگزيند بلكه به التماس از «طاهره» ميخواهد تا او را از انجمن بيرون نيندازد.»(ص232)
بعلاوه خوانندگان با تعقيب خاطرات متوجه اين نكته ميشوند كه وي تا چه حد تلاش ميكند تا با به خاطر آوردن ضعفها و گناهان خويش و نگارش و بيان آنها، رضايت خاطر مسئولان سازمان را جلب كند و در «انقلاب ايدئولوژيك» نمره قبولي بگيرد. اين تلاشها تا آنجا ادامه مييابد كه وي مخفيترين مسئله زندگي خويش را نيز به روي كاغذ ميآورد و به اين ترتيب آخرين بقاياي شخصيتش را نيز به آتش ميكشد: «خواهر طاهره با اطلاع از وضعيت رقتبار من، مرا به دفتر خود فراخواند و پرسيد چرا مانند ديگران انقلاب نميكنم. جواب دادم گمان ميكني نميخواهم؟ گريستم و عاجزانه گفتم ولي نميدانم چگونه؟ او پوزخندي زد و گفت براي من متأثر است: ... تو حتماً ناگفتههايي داري كه تو را سنگ كرده، بيعاطفه و بياحساس ساخته. تو بايد آنها را اعتراف كني و خود را رها سازي. وقتي تو به آن نقطه رسيدي، هيچ حائلي ميان تو و رهبري نخواهد ماند، آنگاه ميتواني انقلاب كني... سياهترين و آزاردهندهترين خاطره من- يا همان چيزي كه تناقض ناميده ميشد- عبارت بود از يك تجاوز جنسي در دوران كودكي. من هيچگاه در اين باره با كسي صحبت نكرده و اين مسئله در ذهنم فرو مرده بود. اكنون اما اين خاطره از تمام اسرار زندگي سياسيام جدا ميشد. ناگزير ميشدم اين مخفيترين ناگفته زندگيام را به خاطر بياورم. اما چگونه ميتوانستم دربارهي آن حرف بزنم و يا بنويسم؟ در فرهنگ ايراني و شايد در فرهنگ جهان، اين بدترين بيآبرويي و شايد بدترين ننگ محسوب ميشد. با فاش نمودن آن بر اعتبار، حيثيت و موقعيت من چه خواهد رفت. به خصوص در ميان دوستان، همكاران و بدتر از همه همسر و فرزندانم؟ براي چند روز و شايد چند هفته اين سؤال مرا در خود فرو برد و همه چيز به فراموشي گرائيد. اين سؤال را ميخوردم، مينوشيدم و كار ميكردم حتي در خواب. نگاه و حتي تفكر افراد نزديك به خود را مجسم ميكردم آنگاه كه اين مسئله را بشنوند. احساس شرمساري و درماندگي ميكردم. من در آستانهي آزمون و ابتلايي قرار گرفته بودم... دلگرم شدم تا درباره ناگفته سياهم بنويسم. به ناگهان به جاي بيتحركي و سنگيني كوهوار احساس سبكي به من دست داد، زيبا و رها مانند پروانههاي سرخوش پارك. نه محدوديتي، نه ترسي از آينده، نه عقدهيي نسبت به گذشته، نه سئوالي و نه مشكلي. اين احساسات مانند هستي خودم واقعي بود و هركس كه مرا ميشناخت به روشني و وضوح آنها را ميديد. من انقلاب كرده بودم، انقلاب ايدئولوژيك.»(صص3-242) تنها بعد از ارائه اين اعتراف مكتوب است كه پس از مدتها اعمال فشار بر نويسنده، سرانجام در جلسهاي با حضور مهدي ابريشمچي انقلاب ايدئولوژيك وي به رسميت شناخته ميشود.
تأمل در مسئله فوق، يك نكته بسيار مهم را روشن ميسازد. بيشك هيچكس غير از نويسنده از «ناگفته سياهي» كه در زندگي او وجود داشته، مطلع نبوده و لذا اصرار «طاهره» براي بيان مكنونات ذهني نويسنده، اشاره به موضوع و مسئله خاصي نداشته است. اما تا قبل از بيان اين ناگفته سياه، هيچيك از گفتهها و نوشتههاي نويسنده مورد قبول واقع نگرديده و انقلاب ايدئولوژيك وي به رسميت شناخته نشده بود. از سوي ديگر طبق آنچه مسعود بنيصدر در خاطراتش نگاشته، باقي ماندن در وضعيت ماقبل انقلاب ايدئولوژيك و فشارهاي رواني، سياسي و سازماني كه در اين شرايط بر وي وارد مي آمده است، شرايط بسيار سخت و ناگواري براي او فراهم آورده بود كه تحمل آن غيرممكن بود. در واقع به خاطر رهايي از اين شرايط غيرقابل تحمل، وي رنج بيان اين ناگفته سياه را برخود هموار ميسازد. اما سؤال اينجاست كه چرا به محض افشاي اين مسئله، مسئولان سازمان، انقلاب ايدئولوژيك او را به رسميت ميشناسند؟ پاسخ ميتواند اين باشد كه وي با بيان اين مسئله تمامي شخصيت و حيثيت خود را از بين برد و به عنصري تبديل گرديد كه مطلوب سازمان رجوي بود؛ بنابراين مسئولان سازمان در پي اخذ اعترافاتي از اعضا بودند كه آنها را به منتهياليه ذلت و خواري نزد خود و دوستانشان برساند، ضمن اين كه گزارشهاي مزبور به عنوان ابزار فشاري نزد سازمان باقي ميماند تا از آن عليه اعضايي كه قصد جدايي از آن را داشتند، بهره گرفته شود. سؤالي كه در اينجا مطرح ميشود اين است كه اگر در زندگي شخصي فردي، موردي وجود نداشت كه خواسته سازمان را تأمين كند، آنگاه تكليف او چه بود؟ پر واضح است كه چنين فردي به هر طريق ممكن ميبايست نظر سازمان را جلب كند و انقلاب ايدئولوژيك خود را به تأييد برساند. اين كار يا از طريق افشاي افكار و خيالات و به عبارات ديگر گناهان تخيلي و ذهني ميبايست صورت پذيرد يا با اعتراف به «گناه نكرده» و در واقع جعل گناه براي خويش. به هر حال سازمان به حدي فرد را تحت فشار قرار ميداد تا به آنچه از وي انتظار داشت برسد. مسعود بنيصدر به موردي اشاره دارد كه ميتواند مصداقي در اين زمينه به شمار آيد: «همچنان تعداد اندكي انقلاب ناكرده مانده بود از جمله يكي از اعضاي عمده شورا به نام بهنام كه نوار ويدئويي تهيه ميكرد. وي ناگهان سرش را محكم به دوربين كوبيد. خون به همه جا فوران زد. بهنام براي انقلاب كردن تحت فشار سنگيني قرار داشت ولي نميدانست چه بايد بكند، شايد هم مانند من دچار درماندگي شده بود. افراد پريدند كه او را متوقف كرده و به او كمك كنند. او در اين جلسه چيزي نگفت. كمي بعد متوجه شدم كه او «انقلاب» كرده است.»(ص250) هرچند كه نويسنده درباره جزئيات انقلاب نامبرده سكوت كرده، اما از آنچه پيش از اين بيان گرديده به خوبي ميتوان دريافت كه محتواي آن چه بوده است.
همزمان با وقايعي كه در اين روي سكه انقلاب ايدئولوژيك با هدف در هم شكستن و به ذلت كشاندن اعضا جريان داشت، در روي ديگر اين سكه شاهد تقدس بخشيدن و به مرز الوهيت رسانيدن مسعود و مريم هستيم. در واقع بايد گفت اين دو جريان، لازم و ملزوم يكديگرند. هرچه شخصيت اعضا بيشتر تحقير و خرد گردد، امكان بزرگنمايي مسعود و مريم نيز بيشتر فراهم ميآيد. به همين دليل مشاهده ميشود كه در هر مرحله از سلسله انقلابهاي ايدئولوژيك طراحي شده توسط رجوي، از زاويهاي جديد شخصيت اعضا مورد تهاجم قرار ميگيرد و از سوی ديگر بلافاصله «مسعود و مريم» موقعيت جديدي براي خود احراز ميكنند. بايد گفت خاطرات مسعود بنيصدر به خوبي توانسته است از پس بازگويي و ترسيم اين مسئله برآيد.
رجوي ابتدا به «خضر» تشبيه ميشود كه با هوش و فراست ماورايي خويش، دست به كارها و اقداماتي فراتر از فهم و درك اعضا ميزند(ص240) طبيعي است بر اين اساس هنگامي كه وي تصميم به انتقال دادن پايگاه سازمان به عراق و پذيرش سلطه صدام حسين و همراهي با ارتش بعث در تهاجم به خاك ايران ميگيرد، نه تنها با اعتراض اعضا مواجه نميشود، بلكه مورد تحسين و تشويق نيز واقع ميگردد. جالب اين كه رجوي در هر يك از اينگونه مقاطع حساس كه به هرحال خطر بروز بحثها و اظهارنظرهاي مختلف پيرامون مسائل و اتفاقات آن دوران وجود دارد، فاز جديدي از انقلاب ايدئولوژيك را مطرح ميكند و ذهن اعضا را به كلي مشغول ميسازد: «پس از رفتن رجوي به عراق، طاهره فاز جديدي از انقلاب ايدئولوژيك را اعلام نمود كه به «فاز ضد بورژوازي» معروف گرديد.»(ص259) طبعاً با آغاز هر فاز جديد، مجدداً بحث انقلاب كردهها و انقلاب نكردهها به راه ميافتاد و تمامي اعضا ميبايست سعي و تلاش كنند تا به جمع انقلاب كردهها بپيوندند. در واقع بر اساس اين ترفند رجوي، وي نه تنها خود را از معرض تهاجم اعضا دور نگه ميداشت بلكه دقيقاً سمت و سوي تهاجم را به طرف اعضا بازميگرداند. به عبارت ديگر، در اين مقاطع، رجوي نيازي به پاسخگويي به اعضا نداشت- هرچند كه با زيركي جلسات توجيهي را برگزار ميكرد- بلكه اين اعضا بودند كه ميبايست خود را از اتهام ناتواني در نايل آمدن به فاز جديد انقلاب برهانند: «در تلاش براي يافتن تمايلات بورژوايي خودم، مانند ديگران دربارهي علايق، تنفرها، عادات و آرزوهايم مينوشتم. در يكي از نشستهاي شورا، طاهره نسبت به اين نوشتهها واكنش نشان داد: پوشال ننويس! وابستگيهاي بورژوايي تو، پيچيدهتر از اين چيزهاي ساده و آشكار است.»(ص261)
درپي شكست مفتضحانه ارتش رجوي در عمليات مرصاد يا به تعبير سازمان مجاهدين «فروغ جاويدان» و وارد آمدن خسارات و تلفات سنگين به آن، مجدداً نشستهاي ايدئولوژيكي به راه افتاد و اينبار رجوي به مقام «باب امام زمان» نائل آمد: «اولين چيزي كه در بغداد از من خواسته شد انجام دهم، ديدن نوار ويديويي نشست ايدئولوژيكي «هيات اجرايي و اعضاي رده بالاي سازمان» بود. عنوان اين نشست «امام زمان» بود... در بحث امام زمان، اين انتظار ميرفت كه ما به اين جمعبندي برسيم كه هيچ حائلي ميان رجوي و امام زمان نيست، بلكه پرده حايل ميان ما و رجوي، و به طور مشخص امام زمان و خداست كه مانع ميشود او را به طور شفاف درك كنيم. اين «حايل» عبارت بود از ضعف ما. اگر آن را ميشناختيم، آنگاه ميتوانستيم ببينيم كه چرا و چگونه در فروغ و در جاهاي ديگر شكست خوردهايم. مسعود و مريم هيچ شكي نداشتند كه پرده حائل در مورد همه ما، همسران ما بودند.»(ص337) در اين مرحله نيز به جاي آن كه رجوي پاسخگوي سادهانديشيها و بلندپروازيهاي كودكانهاش در مقابل اعضا باشد، با چنين ترفندي خود را در مقام بابيت امام زمان قرار ميدهد و انگشت اتهام به سمت اعضا نشانه ميرود كه چرا به دليل ضعفهايشان نتوانستهاند به حقيقت وجودي «مسعود» پي ببرند و بدين لحاظ موجبات شكست در عمليات فروغ جاويدان را فراهم آوردهاند. لذا از اين پس وظيفه اعضا آن ميشود كه اولاً به شناخت ضعفهاي خود همت گمارند و در صدد رفع آنها برآيند، ثانياً تلاش كنند تا رجوي را آنگونه كه شايسته اوست، ستايش نمايند!
رجوي در مسير خود بزرگبيني به اين حد نيز اكتفا نكرد و با طراحي مراحل جديدي از انقلاب ايدئولوژيك، برگ ديگري از اين دفتر را ورق زد. مسعود بنيصدر تاريخ ورق خوردن اين برگ را فروردين ماه سال 1374 اعلام ميكند: «در فروردين ماه 1374 همزمان با شروع سال نو ايراني من نيز براي شركت در نشستهاي انقلاب ايدئولوژيك فراخوانده شدم... در هر يك از اطاقهاي خانه، ويدئوهاي موعظه مريم در نشستهاي مختلف انقلاب ايدئولوژيك پخش ميشد. اين سخنرانيها دستهبندي شده بود و افراد بايستي آنها را اطاق به اطاق، و به ترتيب گوش ميدادند و پيش ميرفتند. اطاق بزرگ ديگري جدا از ساير اطاقها به كساني اختصاص داشت كه ميخواستند گزارش انقلاب خود را بنويسند... موضوع اين مرحله از انقلاب ايدئولوژيك عبارت بود از جنگ با فرديت... ايدئولوژي مجاهدين ميخواست كه آدمي اين «خود» محسوس را رها كند و آن را با عشق براي «خدا» از طريق رهبري تعويض نمايد. آدمي اگر تنها به عشق رهبر وابسته باشد، تمام اعتماد و اعتبار خود را از او ميگيرد... اين مرحله «طلاق خود» ناميده ميشد.»(صص1-470) به اين ترتيب رجوي يك بار ديگر دست به كار ارتقاي مقام خويش شد و خود را از بابيت امام زمان به بابيت پروردگار مفتخر ساخت!
البته اين را بايد دانست كه اگرچه رجوي در سال 74 در چارچوب فازهاي بيانتهاي انقلاب ايدئولوژيك، رسماً خود را به جايگاه خدايگاني نزديك ميكند، اما از سالها پيش از اين، برخي از نيروهاي ردهبالاي سازمان كه سابقه فعاليت طولاني با وي را داشتند و خصلتها و رفتارهاي گذشته و حال او را مورد تأمل قرار ميدادند، به روشني دريافته بودند كه رجوي به چيزي كمتر از دستيابي به مقام الوهيت در سازمان و تقديس شدن از جانب اعضا راضي نيست. اين مسئله به ويژه پس از آغاز انقلاب ايدئولوژيك در سال 1364، خود را نمايان ساخت و اعتراضهايي را برانگيخت. سعيد شاهسوندي از اعضاي مركزيت سازمان مجاهدين و كانديداي اين سازمان در شيراز براي نخستين دوره انتخابات مجلس شوراي اسلامي، با مشاهده يكهتازيهاي رجوي طي سالهاي پس از خروج از ايران و تملقگوييهاي افراطي درباره شخصيت وي، سرانجام در پنجم خرداد 1367 با نگارش نامهاي انتقادي به وي، پرده از جاهطلبيهاي غيرقابل تحمل وي برميدارد: «يكي تو را تنها پاسخگو به خدا ميداند، ديگري از اولياء و انبياء و سومي ميگويد اطاقي كه در آن عكس تو نباشد، نماز ندارد. آن همه قرآن به سرگذاشتنها در شبهاي احياء و همچون امامان و پيغمبران نام تو را بر زبان آوردن و «بمسعودٍ و بمريمٍ» گفتنها، آن همه پا بوسيدنها، آن همه در گوش بچههاي تازه به دنيا آمده نام تو را خواندن، براي چه است؟ و چه معني دارد؟»(سعيد شاهسوندي، اسناد مكاتبات مسعود رجوي و من، دفتر اول، هامبورگ، انتشارات بهار، سپتامبر 1996، ص37) شاهسوندي در ادامه با اشاره به تعريفهايي كه برخي از اعضاي مركزيت سازمان راجع به جايگاه رجوي ارائه ميدهند به صراحت اعلام ميدارد: «چرا تعارف كنيم؟ رك و صريح خدا و حداقل امام زمان شدهاي»(همان، ص69) اگرچه مسعود رجوي در پاسخي كه به اين نامه داد، به نفي موارد مطروحه در آن پرداخت، اما زمان نشان داد كه قضاوت شاهسوندي در اين باره كاملاً صحيح بوده است.
نكته جالب اينجاست كه در سازمان رجوي، همان طور كه پيمودن قوس صعودي توسط رهبر سازمان مستمر و ادامهدار است سقوط اعضا در مسير قوس نزولي نيز حد يقفي ندارد. مسعود بنيصدر از جمله نيروهايي است كه پس از پيوستن به سازمان در سال 58، تمامي عمر و حتي زندگي خانوادگي خويش را در اين مسير گذارد. او در سازمان به مسئوليتها و مقامات بالا و قابل توجهي نيز رسيد و در بسياري از كشورهاي اروپايي و آمريكا و نيز سازمانهاي بينالمللي به عنوان نماينده سازمان شناخته ميشد. مسعود بنيصدر در عملياتهاي نظامي سازمان عليه كشور خويش نيز شركت جست و در عمليات فروغ جاويدان به شدت زخمي گرديد. طبعاً چنين شخصي با توجه به اين كه حدود 20 سال مجدانه براي سازمان فعاليت كرده بايد مورد تكريم و احترام فراوان رهبران آن قرار گيرد، اما نه تنها چنين نميشود بلكه در ادامه سلسله نشستهاي ايدئولوژيك در سال 74 كه تحت عنوان «ديگ» برگزار ميشد و مريم رجوي هدايت و مسئوليت آن را برعهده داشت، مجدداً مورد تحقيرها و اهانتهاي فراواني قرار ميگيرد و مجبور ميگردد تا همچنان سختترين و سخيفترين انتقادها را به خود وارد سازد و خفت و خواري خويش نزد سازمان و رهبري آن را به منتهي درجه ممكن برساند: «بيش از دو ماه بود كه من وارد پروسه انقلاب شده بودم. بيش از 10 جلسه در نشست دشوار «ديگ» شركت كرده و بيش از 500 صفحه گزارش دربارهي گذشته خود نوشته بودم، تمام اشتباهاتم را بيش از صد برابر بزرگ كرده و همه چيزهاي خوب مربوط به خود را بياعتبار ساخته بودم. تنها چيزي كه مانده بود مورد انتقاد قرار دهم به دنيا آمدنم بود و اين كه پدر و مادرم مرا به اين دنيا آوردهاند. با اين وصف سازمان راضي نبود.»(ص482)
منبع: www.dowran.ir
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}